نقدی بر شعری

 

سلام. با ذکر نکواتی (جمع نکته) غرا و دشمن شکن دعوتتون می کنم نقد زیر را با دقت بخونید.یک نقد کاملا فرمالیستی که دوستان ادبیات انگلیسی احتمالا فقط در کتاب های ابرامز و ورنن هال دیدن. و اما نکوات:... بیخیال. بهتره بریم سر اصل مطلب.فقط اینکه "خار کاکتوس گله/هرکی نخوره...". بفرمایید نقد:

(راستی نقد از مسخ است)

 

 

.سلام. من همیشه عقیده داشته ام که آدم بهتره سکوت کنه تا اینکه توی جمعی که از جنس اون نیست همه اونو مرد هنرمند بدونن. حتی موقعی که شریف ترین انسان های جامعه ای که توش زندگی می کنه مدام شرافتشونو به رخش بکشند.اصلا بهتره آدم سکوت کنه تا اینکه درباره انگشتر قلمبه انگشت اشاره آیشواریا حرف بزنه و با حسرت با اون همذات پنداری کنه. آلبرکامو هم مطمئنا کسی رو مجبور نمیکنه که همه مسائل رو "دانستن" کنه. اما در مورد روبرو شدن با کسی، میدانید هیز بودن چشم ها ی روشن حجم صداقت کلام اون رو زیر سوال می بره ! چشمی که صادق باشه عاشق میشه اما هیز نمیشه. ایده خاصی راجع به بهشت بودن یا نبودن ایران ندارم. اما این را قبول دارم:هیچ چیزمان شبیه بقیه دنیا نیست برای همین آرمان شهرهایمان همیشه یک مایه های ملسی به خود می گیرند یک حالی که انگار همه چت شده باشند. راستش من ترجیح میدهم ابروبادومه و خورشید و فلک کار خودشان را بکنندمن هم کار خودم را که احتمالا شامل برطرف کردن ضعف تکلم انگلیسی ام نیز میشود.

بگذریم...امیدوارم حال و هوایتان کمی تا قسمتی آرام شود و توده های پر فشار همراه رگبارهای پراکنده دست از سرتان بردارند به زودی.

2.اما شعرتان..

گرچه جناب کاکتوس نظرش را مکتوب نکرد، با او موافقم که آوردن دل درد نامه و شعرتان با هم در یک پست آن هم در حالی که هیچ ربطی به هم ندارند جایز نبود که خواه نا خواه ذهن خواننده متاثراز دل درد نامه به درک شعر می پردازد وخواه نا خواه آن را تحت الشعاع قرار می دهد.

حال می آییم بر سر خود شعر...چیزی که در شعرهای شما-دو یا سه اثری که در بلاگتان خواندم- برایم جالب است علاقه انکار ناپذیرتان در استفاده از عنصر باران و مانورهای مربوط به آن است مانند خیسی وابر و... که شاید نشان میدهد در هنگام سرودن آنها حال و هوایتان بارانی بوده توام با قطرات پراکنده اشک. و مسئله ای دیگرتمایل شما برای چند گانه نوشتن ویا چند معنایی بودن است که البته فاصله انداختن میان کلمات نیز این باور را قوی تر می کند:

الف) قسمت اول که به وضح می توان آن را به دو شکل خواند.

برداشت اول:

گل من (معشوق و یا مطلوب شاعر)هنوز در خواب است-فاصله-

و چشمان من(شاعر) بی تاب و بی قرارند

من در ایستگاه مردمان خیس منتظر نشسته و به گل های نشکفته سحر(بنظر می آید اشاره ای است به زمان سرودن شعر؛ دم دمای صبح)خیره شده ام با چشمانی بی تاب!

در این برداشت گل من که نقش "کوی میسترس" را بازی میکند در خواب خوش است و غافل از حال شاعر...و شاعر احتمالا در حال ترک کردن محل و یا شاید انتظاری بیهوده برای بیدار شدن "گل من" وحرکتی در راستای ملاقات و یا بدرقه شاعر!

برداشت دوم:

گل من هنوز در خواب و بیدار است-فاصله-(یک حالتی در توهم و هنگ بودن)

بی قرار چشمان من(شاعر) است.(احتمالا از اشک های روان شاعر بی قرار و اندوهناک است)

در حالیکه در ایستگاه مردمان خیس منتظر نشسته

و خیره به گل های نشکفته سحر، بی تاب است.

که درین برداشت "گل من" نیزدر گیر عشق و علاقه ای دو طرفه است.

نکته ای که در اینجا برجسته می نماید وجود لفظ "ایستگاه" است.ایستگاه محلی است برای به هم رسیدن و در عین حال جدا شدن! و این دو خاصیتی بودن ایستگاه دوگانه خواندن شعر را تقویت می کند.در برداشت اول، این شاعر است که با چشمانی خیس که احتمالا نشان میدهد گریسته و نه لزوما خیس باران است از چیزی در رنج است حال ممکن است بی توجهی گل من باشد و یا ترک کردن اوو ندیدن دوباره اش.

اما در برداشت دوم" گل من" است که در ایستگاه حضور دارد و بی تاب است. در اینجا نمیتوان با اطمینان گفت که شاعر و معشوقش در حال ترک یکدیگرند که این امکان نیز وجود دارد که با توجه به دو خاصیتی بودن "ایستگاه" چشمان معشوق بی تاب و بی قرار رسیدن و دیدن شاعر باشد هر چند تون محزون شعر این برداشت را تضعیف میکند و احتمال جدایی را قوی تر اما باز میتوان با توجه به حالت دووجهی ایستگاه آن را نیز مد نظر قرار داد.

ب)

چک...چک...چک... صدای قطرات باران که مانند سکته ای شعر را در نقطه عطف قرار میدهند. گویی زمان دارد برای شاعر به کندی میگذرد و دارد لحظه ای مجال می دهد برای تامل بیشتر خواننده ویا حتی خود شاعر. واج آرایی "چ" و "ک" در این ترکیب و کلمه بعد از آن "چکار" لطف خاصی به شعر می بخشد. البته این نام آوا را نیز نمیتوان از دید دو گانه دوست شاعر دور انگاشت. چک چک چک در یک برداشت صدای قطرات باران و است ویا قطرات اشک که بعنوان نام آوا ظاهر می شود و در برداشتی دیگر بر بند آمدن نفس شاعر در اثر گریه دلالت دارد گویی شاعر در اینجا به هق هق افتاده ومانند کسی که زبانش بند آمده باشد کلمات را بریده بریده ادا می کند چک...چک..."چکار" می کنند...

ج)قطرات گاهی نجیب / عجیب! در اینجا فاصله بین نجیب و عجیب احتمالا نشان می دهد که صفت عجیب نیز میتوان به شکل خوانده شود یک سرازیر شدن اشک هایی است که شدتش عجیب می نماید و دیگری که ربطی به قطرات نجیب اشک ندارد که کل محتوا و حال شاعر را در بر می گیرد دردی که شاید خود شاعر نیز از هیبت و شدت آن در عجب است. و در پایان عبارت "انگار تمام حقیقت در شکوه ابری نهفته بود "که در نوع خود قابل توجه است.بر طبق روال ابر همیشه پوشاننده حقیقت است! وحقیقت پر شکوه همیشه با کنار رفتن ابرها نمایان می شود. اما در اینجا شکوه واقعی ازان ابر است که با کنار رفتنش عظمت حقیت را زایل می کند.این خود ابرها بودند که شکوه حقیقت را در چشمان شاعر چندین برابر می کردند حال آنکه با کنار رفتن آنها و نمایان شدن راز نهفته در پسشان حقیقت در برابر شاعر کم مقدار و دون جلوه می کند. این عبارت ناخوداگاه مرا به یاد این حقیقت می اندازد که خیلی از مسائل اطراف ما لذتشان به رازگونه و نهفته بودنشان است اما به محض بر ملا شدنشان دیگر لطف خود را از دست می دهند.

3.از نظر وزنی و عروضی قضاوتی ندارم که اصولا تخصصی درین راستا ندارم اما خود شعر را باتوجه به دو مفهومی بودنش که نشان از زیرکی شاعر است می ستایم.

4.در این شعر من ترجیح میدهم "گل من" را معشوق بدانم تا امام حسین یا میرحسین یا ناجی یک ملت یا هر چیز دیگری... که این گونه خواندنش به مذاقم بیشتر می چسبد.

5.سخنی با مهرداد... سکوت کاکتوس را در پاسخ به شما می ستایم. کاش قبل از پیش داوری اندکی در لحن دلسوز و معلم وار او تامل کرده بودی مهرداد عزیز...گاهی احساسات می شوند نقابی بر چشمانمان دوست من! این را نه بعنوان ناصح که از آن جهت می گویم که خودم نیز ازین گونه پیش داوری ها هر گز بدور نبوده ام و شاید آنقدر که در تیم توام هرگز در تیم کاکتوس نبوده ام. قضاوت درباره خارهای کاکتوس را هم به دیگر دوستان به ویژه مسیحا می سپارم.

شکوه قطره ها

سلام. من همیشه عقیده داشته ام که آدم بهتره حرف بزنه تا توی پیله تنهایی خودش خودش را مرد هنرمند بدونه، حتا موقعی که فکر می کنه روسپی ها شریف ترین انسان های جامعه ای هستند که در آن زندگی می کنه ! سکوت کردن همیشه به معنای راضی بودن نیست اما همیشه به معنای تسلیم شدن هست. اصلا بهتره آدم درباره درگیری "اکشی کومار" با "کارینا کاپور" صحبت کنه تا این که به کنجی بخزه وآدم های جامعه را با تحقیر مسخره کنه. آلبر کامو توی "نامه هایی به دوست آلمانی" می گه دیگه. میگه صحبت کردن درباره مسئله ای که چیزی از آن نمی دانی منجر به دانستن آن مسئله خواهد شد. خود را تنها فرستاده برحق خدا دانستن مشکل دیرینه همه ما ایرانی های مستبد است. ما وقتی با کسی روبرو می شویم به جای انکه مجذوب چشمهای روشن یا کلام زیبا و صادق او باشیم به چشم های هیز او گیر میدیم یا به لباس های –به قول بالاشهریها—دمده او! درطول سال های تدریسم تا حالا دانشجویی ندیده ام که ضعف تکلم انگلیسی خود را به خودش نسبت داده باشد. همیشه ابرو باد و مه خورشید و فلک مقصرند اما خود دانشجو ابدا! ما ایرانی هستیم دیگه و ایران هم یک قطعه از بهشت است. نمی بینید هیچ چیزمون شبیه بقیه دنیا نیست؟

     بگذریم...متوجه شدید کمی تا قسمتی عصبی هستم. شعر زیر که قسمتی از آن آشکارا تقلید از مرحوم قیصر امین پور است را همین چند وقت پیش گفته ام و تاکید می کنم که هیچ ربطی به مقدمه بالا ندارد. مقدمه بالا را از سر دلدرد(درد دل) گفتم همین.

 

                           "شکوه قطره ها"

گل من هنوز در خواب و     بیدار و بی قرار

چشمان من/ نشسته در ایستگاه مردمان خیس منتظر

خیره به گل های نشکفته سحر

با بی تابی قرار دارد.

باران با پنجره قطار دعوا دارد

چک

چک

چک

چکار دارند این قطره های بی شکیب/ قطره های گاهی نجیب     عجیب!

انگار تمام حقیقت در شکوه ابری نهفته بود.

 

 

                                                                                         شیراز—اردی بهشت 90

 

بت شکن

     شاید بهتر بود من هم ادای علما را در می آوردم و در برابر انتقادات گزنده داداش کوچکه سکوت می کردم اما ترجیح دادم فقط برای روشن شدن ذهن جوان و جستجوگرش نکته ای را بیان کنم. درایام خوش تعطیلات که بیشتر روزها را با مهرداد و دوستان مشترکمان سپری کردم در مباحث عوام گرایانه درباره مسائل سیاسی روز کشور ترجیح دادم سکوت کنم که همین مسئله این نکته را به ذهن مهرداد آورده بود که بت دوران نوجوانی اش به خاطر برخی مسائل از جمله تداوم لذت بردن از لبخندهای شیرین و "ددی" و "دودو" گفتن های مسیحا به یک بزدل تبدیل شده است که جرات اظهار نظر درباره مسائل سیاسی کشور که درد جوانانی مثل اوست را ندارد. خوب، تا حدودی حق با اوست که من ترجیح دادم درباره پاس های تودر مسوت اوزیل بحث کنم تا مثلا تغییر وزیر اطلاعات که البته در تخصص من نیست.

     نکته ای که از ذهن جوان مهرداد نگذشته است این است: رواج بیش از اندازه بحث های سیاسی در کشور همیشه درگیر ایران مرا به این فکر فرو برد که چه هدفی آگاهانه یا ناآگاهانه—تاکید می کنم تا باز صاحب اسب سیاه روی نوشته های من یورتمه نراند—پشت این بحث های عوامزده بی فایده نهفته است. من مدتیست به این نتیجه رسیده ام که آن چیزی که در پشت این مباحث بی فایده—تاکید می کنم بیفایده زیرا در تمام این مباحث آنچه فراموش می شود نقد صحیح و منصفانه و بیرون کشیدن صره از ناصره است—نهفته است به تاراج رفتن فرهنگ این مرزوبوم است.گروهی خواسته یا ناخواسته( قابل توجه صاحبان اسب های سیاه و سفید) با گسترده کردن مباحث سیاسی بیفایده سعی کرده اند تیشه به ریشه فرهنگ این مملکت بزنند و وقتی فرهنگ نابود شد دیگر چه چیزی برای من و مهرداد می ماند؟ درواقع من و مهرداد و شما در یک بازی شطرنج گیرافتاده ایم که رقیب همه ابزار قدرت برای ابراز وجود دارد اما من و تو فقط همین مباحث را داریم که آن هم به عقیده من خود آنها به ما داده اند تا ما را سرگرم کنند تا از تاراج اصلی غافل بمانیم. و نکته بدتر اینجاست که هیچکددام از ما نخواسته ایم جور دیگری فکر کنیم و هر دیگراندیشی را متهم کرده ایم به ضدیت با دموکراسی و همراهی با دیکتاتوری—همان کاری که با عباس کیارستمی کردیم. این مباحث بی فایده—که مهمترین دلیل بی فایده بودنش همین است که غالبا به جای نتیجه گیری به چند فحش آبدار ختم میشود—ذهن من و تو را چنان گرفته است که کمتر مثلا به نابودی فرهنگ ها و خرده فرهنگ های تمدن مان فکر می کنیم. مثلا در ظاهر مسئله یارانه ها باعث فشار اقتصادی و تورم شده است که درست و همه این را می بینند اما آیا به این نکته اندیشیده اید که با این کار طبع بزرگ منش و روحیه مهمان نواز و پرمناعت ایرانی را آرام آرام به یک روحیه گدامنش تغییر می دهند؟منصفانه که نگاه کنیم می بینیم که همه ما زیر فشار اقتصادی نگاهمان به دستهای اعانه بخشی است که قرار است کارت های سوخت ما را سرشار کند. بعد دیگر این قضیه این است که تنها فرهنگی که اعانه دادن در آن رواج دارد فرهنگ تشیع است ( که ریشه های فرهنگی آن را می توان در داستان هایی که درباره کمک های پنهانی شبانه امام علی(ع) و سایر ائمه به فقرا برایمان تعریف کرده اند دید). آیا هدفی برای بی اعتبار کردن این فرهنگ و فرهنگ نوع دوستی ایرانی در زیر این بحث یارانه ها نهفته نیست؟ خیلی خوشبین که باشیم جواب منفی می دهیم. من به جای فحش دادن که یک مکانیسم روانی است که به دلیل استفاده زیاده از حد به یک ابزار کاملا بی فایده تبدیل شده است و اثر آرامبخش خود را بعد از چندبار استفاده از دست می دهد ترجیح می دهم سکوت کنم و به دلایل دیگری غیراز آنچه تو می اندیشی فکر کنم.

     برادر من! این انتقاد تو که احتمالا از ذهن دانشجویان من هم گذشته دلیل بزدلی من نیست. من بر اساس یکسری اصول زندگی می کنم که در راس آنها حقیقت جویی است و هیچ چیزی را نمی توانم بی دلیل بپذیرم و ترجیح می دهم بجای بحث های بیفایده سیاسی به شعر خواندن های رییس جمهور و سرخاراندن های گواردیولا فکر کنم.

نوروزبازی

     تعطیلات نوروز فرصتی به من داد تا بعد از سالها گوشه نشینی و طفره روی از شادمانی های بی سبب مردم به سه جشن عروسی در سه استان مختلف بروم.به غیر از رنگ پوست مردهای این سه استان—چون زنها در ایران غالبا از مواد آرایشی یکسانی استفاده می کنند—وتفاوتهای دیگر آنچه مایه تعجب من شد شباهت های زیاد همه سه مراسم با هم بود. از همه مهمتر این که در هر سه مراسم من مطلقا هیچ زنی ندیدم—نه تنها زن که هیچ دختری هم ندیدم به غیر از دختر برادرخانمم که چند ماهه است--.در مقابل در این مراسم ها پسرانی را دیدم که با پایه همجنس خود میرقصند. مردانی را دیدم که اندام خود را به شکل مضحکی به تقلید از زنان برای مرد روبروی خود برجسته می کردند. تا آنجایی که عقل ناقص من قد میدهد رقص یک هنر دوجنسه است، از یونان باستان و جشن های دیاناسیوس گرفته تا رقص های بندری بوشهری! دیوار پارچه ای حایل بین زن و مرد که در این چندسال اخیر اندکی ضخیم تر شده است مردان و زنان ایرانی را عادت داده است که همجنس روبروی خود را غیرهمجنس تصور کنند. وقتی این نکته را کنارمراسم عزاداری محرم و سایر عزاداری های کشورم و طرح تفکیک جنسیتی کلاسها و حتی سرویس خوابگاههای دانشجویی و جداسازی دختران و پسران مدارس دبستان گذاشتم به یک نتیجه عجیب رسیدم: تلاش آگاهانه یا ناآگاهانه برای گسترش همجنس بازی.

     فوکو ریشه های همجنس خواهی و سرکوب آن را در پایان قرن هفدهم جستجو کرد. او معتقد است که ظهور پدیده ای به نام اقلیت های سرکوب شده مانند دزدها، دیوانه گان، همجنس گرایان،و...ناشی از ترس از گسترش فرهنگ بیکاری و لاابالی گری در جامعه می باشد که موجب هراس حکومتهای بدون وسایل ارتباط جمعی قرن هفدهم و هیجدهم بود. آنچه همه این گروهها را به هم پیوند می داد گریز از اشتغال و فعالیت مولد بود. همه افراد فوق در کارهای تولیدی مستقیم یا غیرمستقیم شرکت نمی کردند( تاریخ جنون، 64). همین موضوع باعث شد که دولت ها به فکر بازداشت وکنترل این گروههای اقلیت در جامعه بیفتند و اردوگاه و بازداشت گاه را برای کنترل این افراد و تعلیم فعالیت های تولیدی به آنها به وجود آوردند. این امر به دولتها این امکان را می داد که در مواقع رکود اقتصادی بتوانند این نیروی کار ارزان را وارد جامعه کنند(همان،65). از طرفی این مسئله حتی می توانست توجیه مذهبی هم داشته باشد چراکه در الهیات پروتستان بیکاری معصیت است و شخص بیکار ملعون و گناهکار به حساب می آید( ماکس وبر، اخلاق سرمایه داری و روح پروتستانی، 13).

     همجنس خواهی یک بیماری است یا نیست موضوع بحث روانشناسی پسامدرن است. موضوع بحث من گسترش این پدیده در سالهای اخیر در کشورمان است. چرا اقدامات دولتها در چندسال اخیر ناآگاهانه یا آگاهانه باعث تقویت این پدیده شده است؟ شاید بتوان گفت که چون همجنس گرایی به تولید انرژی و نیروی حیات منتهی نمی شود پس خطر چندانی برای حاکمیت ندارد.تنها خطر آن شاید گسترش بیکاری باشد که تا علم آمار ماری هست آنهم خطر چندانی محسوب نمی شود. فروید غریزه جنسی را در ارتباط نزدیک با غریزه حیات میداند که از دید او از ابتدا تا انتهای زندگی انسان با او همراه است. آیا سرکوبی شدید غریزه جنسی را نمی توان به نوعی تقویت و گسترش غریزه مرگ – که خود را در افسردگی نشان میدهد--دانست؟

     "جهی" نام زنی ایرانیست که در "ارداویراث نامه" اهریمن را بیدار می کند تا به جنگ اهورامزدا برود و اهورا به همین خاطر مجازات قاعده گی را برای او وتمام دختران او در نظر می گیرد(مجازاتی که تا امروز هم ادامه دارد). در تاریخ ادبیات ما فراوان بیت هایی هست که زن را مکار، سرچشه وسوسه و شر،نشانه گاه نیرنگ، برانگیزاننده جنگ و... معرفی می کندو البته فراموش نکنیم که "حیات غفلت رنگین یک دقیقه حواست". ابدا منکر این مسئله نمی شوم که این نوع نگاه به زن ریشه های چندهزارساله فرهنگی دارد اما سوال من همچنان این است که سیستم تا چه حد در برجسته کردن اندام مردانه یک مرد برای مرد دیگری در رقص عروسی های ایران موثر بوده است؟ و چرا؟

برای گلاره

سلام دوستان

     بعد از حملات سایبری شدید ی به بنده و جناب بسعاد داشتید چشمه نویسندگی من به شدت خشکیده شده و من هنوز در فکر آن کلاغم که آیا ریشه همه اعتراض ها به من بوده یا به بسعاد یا به نقد بسعاد. البته اندکی که نکو نگریستم دیدم ریشه را باید در مسئله عمیقتری جست و آن بنظرم نوع نگاه به مذهب است. دوستان خواننده من به نظرم شما قصد داشتید از مذهب انتقام بگیرید وگرنه اندکی به کامنت—کلمه سایبریک برای "نظر"—رفیق فردوسی دقیق می شدید یا اندکی به آن شعری که گلاره عزیزم  از حضرت حافظ نقل کرده بود نگاه عمیقتری می کردید.یا شعر را دوباره می خواندید.

     نابوکوف معتقد است که یک خواننده خوب خواننده ایست که یک اثر را بخواند و دوباره بخواند و سه باره بخواندو...بریدن درخت یعنی چه دوستان من که ادعای شعرشناسیتان تا فلک الافلاک رفته است اما در گوش خودتان پنبه کرده اید؟بابا به جد میرحسین قسم یکی از اشارات بریدن درخت یعنی امام حسین(ع).و گرنه بریدن درختان جنگل شمال که راوی شعر مارا اینقدر آواره و پریشان نمی کند. دوستان منتقدم!شاید من هم باید ادای روشنفکری در میآوردم و کلاهم را اندکی جابجا می کردم که امام حسین که برای قدرت و ...قیام کرده! آنوقت احتمالا هیچ قلبی گریه نمی کردو همه ایرانیها با نگاه بهتری به من  و شعر من نگاه می کردند، همه علامت سوال ها علامت تعجب می شد و همه بی نام ها نامدار می شدند. اما...می خواهم از خودم تشکر کنم! نه به خاطر همه این اتفاقاتی که افتاد بلکه تنها بخاطر این که گلاره شاگردم بوده و رفیق فردوسی استادم و مسخ دوستم. نظر گلاره به یاد من آورد که هرچه از فوکو و دریدا تا شکسپیرو حافظ در گوششان خوانده ام بی حاصل نبوده همانطور که هرآنچه که رفیق فردوسی در گوش من خوانده بود جایی در دوردست های ناخوداگاهم ضبط شده اند. و اما مسخ به خاطر اعترافاتش. بخوانید:

 

میخواهیم اعترافی کنیم:
اعتراف میکنیم تاکید میکنیم اعتراف میکنیم که راجع به نقد بسعاد زود قضاوت
کرده ایم.خدا خیرشان بدهد بعضی از این مبلغان مذهبی را!گاهی آنچنان دل چرکینمان می کنند که از هر چه و هر که رنگ وبویی از مذهب دارد دلزده می شویم و احساسات میشوند چشم بندی در برابر قضاوتمان! مگر نه این است که کتابها میخوانیم و ادعای فهم هرمنوتیکمان میشود که یک اثر دارای معنای نهایی نیست وهر کس تاویل(برداشت از متن) خود را ازیک متن خواهد داشت؟ مگر نه اینکه نقد یک اثر در حوزه تخاطب صورت میگرد که به گفته میشل فوکو،"تاویل، خودرا در برابر این اجبار میابد که تا بی نهایت خودرا تاویل کند، یعنی اجبار به اینکه همواره از سر گرفته شود..."
و مگر نه این است که "هیچ آدابی و ترتیبی مجو//هرچه میخواهد دل تنگت بگو"
چقدر دگم و حواس پرت میشویم ما گاهی...

.
حال که نکو مینگریم چه برداشتها که نمیتوان ازین شعر کرد...شعر استاد همانقدر که میتواند شخصی باشد اجتماعی است و همانقدرکه عاشقانه است، مذهبی! در سطر به سطر اثر تلمیح وجود دارد به وقایع مذهبی: از بریدن سر و ریخته شدن خون هر مظلومی که آرمان خود را می جویدگرفته تا انتظار... انتظار قلبی مجروح که در هجر "او که نیست" می سوزد...همو که زنده است و نامیرا...که می تواند کارها کند "اگر خدا خواهد" و اشک هایی که از "مردم چشم" در فراق آن منجی پایین میریزند که آن منجی میتواند "معشوق" باشد یا"حسین" و یا حتی "میرحسین"!
باورهای مذهبی خواه ناخواه در ضمیر ما همواره پرورانیده شده اند و عشق به "حسین" نیز نمونه ی شکوفا شده ی این باورهاست اشاره به باران -گریستن- و چشمانی که خون می گریند...سربریدن درختی که همان آرمان و اسطوره است...و انتظار یک منجی...
پنجره بارانی نمونه دیگری ازین اشارت ظریف است.پنجره همواره آگاهی بوده ودانش وبصیرت...و حال ترکیب هماهنگ پنجره بارانی همچنان اشارات مذهبی را قوی تر میکند تا جایی که دقیقا سخن از "حقیقت" می آید و "سگ ولگرد" !!!!! که اشاره ایست واضح به داستان "صادق هدایت"!!!" سگ ولگرد" نماد انسان است و به ماجرای رانده شدن و هبوط انسان از بهشت اشاره دارد که به زمین فرستاده و ملزوم می شود به انتظاری طولانی برای بازگردانیده شدن و رستگاری!!! این اشارات همچنان قوی تر می شوند تا اینکه در سطر پایانی با آوردن کلمه "مسیحا" شاعر تلاش خود را تکمیل کرده و به عبارتی حجت را تمام می کند. "مسیح" موعود هر انسان مذهبی است. و آنچه این اشاره را قوی تر و پررنگ تر می کند آوردن این کلمه در پایان شعر است . ظهور موعود و پایان همه چیز!!!

نقد شعر

با خودم قرار گذاشته بودم مطلب جدیدم درباره تحولات مصر و حسنی مبارک باشد که مبارک ترین حسن زندگیش حسن ظنی بود که نسبت به مردم مصر نشان داد و بار سفر را به مبارکی و میمنت بست و رفت پی کارش.اما بنا به دلایلی—که در فیلم های مهران مدیری معمولا با حرکت لبها و بدون کلام نشان داده می شود—عطای این کار را به لقایش بخشیدم.هرچه باشد باید نسل های بعد بدانند که تا انسان های بزدلی مانند من وجود نداشته باشد انسان های بزرگ تاریخ ساز اصلا دیده نمی شوند. اصلا به من چه که مردم مصر را نمی کشند؟ یکی نیست به من بگه تو سر پیازی؟ ته پیازی؟وسط پیازی؟و البته یکی دیگه به نام ولادیمیر نابوکوف سالها پیش درگوش من گفته بود—خودش به من گفته بود—در کتاب "ایده های نیرومند" که حقیقت مثل پیاز چندلایه است و آخرش هم شاید فقط اشک چشم باشد برای هیچ...

     بنابراین تصمیم گرفتم درباره مهران بقایی بنویسم—مردی که همیشه لبخند میزندحتی زمانی که متهم به نشر اکاذیب شده باشد—اما دیدم همش چهره ها، چهره ها تارنما را بی مزه می کنه. بعد گفتم درباره مسیحا بنویسم تا فردا که پول توجیبی نداشتم بهش بدم—که با این وضع معلمی احتمالا فردای دوری نیست—دچار کمبود عاطفه نشه که تو هیچوقت منو دوست نداشتی واز بچگی من هم چیزی تو وبلاگت ننوشتی و این حرفها.اون موقع حتی کاکتوس و مسخ هم با هم—احتمالا تا بزرگ شدن مسیحا با این دو نفر همچنان دوست خواهم ماند—نمی تونن حالیش کنند که بابا این وبلاگ قرار بوده ادبیاتی باشه نه –به قول استاد رفیق فردوسی—لبنیاتی!!اتو این هیری ویری بودم که بسعاد تماس گرفت و یک نقد کاملا متفاوتی درباره شعرم ارائه داد.بخونید متوجه می شید که نگاه بسعاد با نگاه شاپرک(که خیلی ابژکتیو به شعر نگاه می کند) و با نگاه پریسا، سایه ...،حاج احمد، دالتون ها،و...کاملا متفاوت است.

دو مولفه که بایستی قبل از نقد شعر به آنها پرداخت مفاهیم شهادت وانتظار می باشند.شاید به جرات می توان گفت کلماتی چون شهادت –عاشورا ومحرم با نام امام حسین (ع)تجلی ومفهوم پیدا می کنند.ایشان زمانی سفر خود را آغاز کردند که امویان چهره ی اسلام را مخدوش کرده بودند.بایستی خونی ازنژاد پاک ریخته میشد –کسی چون حسین زاده ی پیامبر وعلی وفاطمه قربانی میشد تا دین اسلام به جایگاه والای خود برگردد.امام حسین (ع) مظلوم بود . آگاهانه برای اصلاح امت جدش به پاخاست.عاقبت کار خویش می دانست- پا به راهی گذاشت که بازگشتی در آن نبود.اگر چشم جهانیان تا ابد در سوگ ایشان خون ببارد- بازهم کم است.
مفهوم دیگر که رابطه ی نزدیکی با مفهوم شهادت دارد و پیروان همه ی ادیان الهی به آن معتقدند انتظاربرای منجی آخرالزمان است .از نظر شیعه انتظار معنایی گسترده دارد.انتظار به معنی انفعال نیست که خود را از جامعه واوضاع آن جدا سازی-سر به گریبان خویش فرو بری تا جهان از پلیدی پر شود .آنگاه خداوند مردم را به وسیله ی منجی آخر الزمان از ظلم وستم نجات دهد.انتظار نوعی پویا یی است که از روح و جان آدمی شروع میشود وبه جهان با همه ی ابعادش کشیده میشود.آخرین امام معصوم (امام غایب) در بین مردم حضوری زنده و فعال دارد. اگر چه ممکن است حضور جسمی نداشته باشد اما از احوال آنها اگاه است.

واما شعربنظر می رسد که دارای حرکتی موجی شکل است و از سه قسمت ابتدایی ,میانی وانتهایی تشکیل شده است.ابتدا وانتها یا دامنه ها دارای حرکتی آرامند وبخش احساسات معمولی هر آدمی را تشکیل میدهند.اما بخش میانی یا قسمت اعظم شعر حرکتی صعودی دارد,قله شعر را دربر میگیرد,سپس نزول کرده وبه دامنه ی انتهایی وصل میشود.قسمت میانی نشان دهنده ی مضمون اصلی شعر است که شاعر سعی داشته با استفاده از کلمات معمولی وبی تکلف آن را ابراز کند.زمینه وبستر شعر زمانی مصادف با ایام عزاداری است که مردم برای آن سرو سر بریده امام حسین ع می گریند وهر چشم خونی وگریان رایه آن نسبت میدهند.احتمالاباران اشک شاعرزمانی سرازیر میشود که به علت باران اب از سایبان پنجره چکه چکه می کند,اشک ودلتنگی و انتظاربرای کسی یا چیزی که دور است دل شاعر رابه آتش میزند.به ناگه سایه ای,شبحی وشاید فقط یادی از او بر جان شاعر تجلی می یابد وباز گریه وباز هم یاد.ودوباره دور شدن حقیقت و محبوب دل شاعر. این حقیقت چیست ویا کیست؟ حقیقتی که حتی افرادپست ودون مایه هم ادعا می کننددر جستجوی آنند

باران

 

                                                                    باران

برای "س"

      که می رفت و آتش به دلم می زد نگاهش

 

باران می آید

شاید درختی را سر بریده اند

که مردم چشم های مرا       سرخ می بینند.

نگاه خیس سایه سار هنوز بر قاب پنجره است

که بارانی من را قاب می گیرد:

"هی...دردت به جان دل بیقرار پرگریه ام

پس این همه سال و ماه ساکت من کجا بودی؟"

باز باران

باز سایه

و باز هم سایه

و باز او که می رود

و باز من که قاب خالی پنجره را بارانی می بینم.

نگاه زرد پارس روبه رو خیس شده است.

سگی ولگرد در جوی گوشه خیابان

به دنبال حقیقت می گردد.

به مسیحا بگو

بگو به خدا دوستت دارم

"دوستت دارم، به خدا".

                                                           دزفول، غروب اول بهمن 89

                 

حکاکین

     من یک هفته را در حصار هفتم گذراندم.با مهرداد—که بدون شک به اندازه چشمانم دوستش دارم—لالیگا نگاه کردیم و طبق عادت مالوف او توسرتوپ زدن های مسعود اوزیل را ندید و همچنان به ملیتش گیر داد. با هم درباره مزرعه حیوانات حرف زدیم و سیمین دانشور را من خواندم و او نخواند. یک هفته را در حصار آزادی مطلق و به دور از فضای مسموم مجازی گذراندم. من و مهرداد می خندیدیم و نمی دانستیم که آقا/خانم "بیگ هکر" به ریش ما می خندد و برای دوستان عزیزی که من در تمام این سالها با خون دل اندوخته بودم تخم نفرت می کارد.

     بعد از ماجرای انتخابات(انگار ناف خانوادگی ما را با سیاست بریده اند!) و پیدایش مفتونی ها(فتنه شده ها) اتفاقات مهمی در این جامعه رخ داد که از بین همه تنها یکی به من مربوط میشد و آن هم هشدارهای خیرخواهان درباره حملات سایبری بود که فریب جنگ داشت اما ما نشنیدیم و صلح انگاشتیم. این آقای هکاک به جای آنکه شجاعت رودررو شدن داشته باشد وانتقادات خود را بی پرده و عیان بیان کند شناسه مرا به مرز انحکاک و استهلاک رساند که اگر یاری دوست مسخیده ام نبود بی شک اکنون سر من پای دار بود. امروز که برگشته ام در اولین قدم لازم دیدم این تکذیبیه را بگذارم که اون بنده خدایی که با شناسه یاهوی من کلام قهر می پراکند من نیستم. به گفته رفیق فردوسی همین است که هیچ چی نمی شویم دیگر.ما حک می کنیم آنها سیارات جدید کشف می کنند. این ماجرای هکیدن را وقتی کنار ماجرای "مشق شب" و نابودی آن بیچاره و ماجرای پیامک های مشکوک می گذارم به این نتیجه امیدوارکننده می رسم که راه من درست بوده است چراکه بورخس می گوید که
"کودکان به قطاری که در حال حرکت است سنگ پرتاب می کنند"

 

 

   

چهره ها 4 (میرحسین)

     میرحسین را به خاطر نام فتنه گرش انتخاب نکرده ام. او هنرمندیست که به تازگی پا در راه رستگاری ابدی نهاده است. آرام است اما هنر او این است که با کلام زیبایش آرامش را از بستر دیگران بگیرد. کم حرف است اما حرف های کمش معناهای بسیاری در خود دارند اگر درک داشته باشیم. بیانیه های او شعرهای او هستند. گاهی می خواند و گاهی هم نه. از هیچکس به غیر از طفل درونش خط نمی گیرد. گاهی روی موزائیک های ظریف سرنوشت که گام برمی دارد صدای شکستن احساسات دیگران را می توان شنید.

     من نه کریستف کلمب هستم نه کاشف الشعرا اما میرحسین نونچی دانشجوی ترم سوم مترجمی زبان انگلیسی جدیدترین کشف من است که اگر به انگلیسی هم به اندازه شعر اهمیت می داد من او را خیلی بیشتر از الان دوست می داشتم. حالا در حین این که شما پاراگراف اول را دوباره خوانی می کنید من چند شعر از او را در زیر می آورم:

برای مسیحا:

شاید احوال مسیحاست پر از حالت یار                 که مسیح است مزین به عمود خط یار

می شود گفت که تفسیر الف این باشد                   نیست بر لوح دلم جز الف قامت یار

****************

برای پدر مسیحا:

معنی "آ"ی الفبای تورا می فهمم                             خنده دائم لبهای تو را می فهمم

گام هایت ضربان دل بی تاب من است                      چارشنبه تپش پای تو را می فهمم

گرچه گهگاه گره خورده سگرمات به هم                    روح از مهر سراپای تو را می فهمم

اهل بوشهری و پرمهری و اختی به قلم                     لهجه گرم قلم های تو را می فهمم

دیریازود"معمای" تو حل  خواهد  شد                        حکمت قندکم و چای تو را می فهمم

نفسم حبس نگاهیست که از چشم تو خاست                  نفس ناب مسیحای تو را می فهمم

همچو طاووس خرامان زرهم می گذری                    بعدها نقش قدمهای تورا می فهمم

*************

عاشورا

و غروب است و خورشید و پلکش سنگین             و غم و حسرت بغضیست که حفظش سنگین

کاروان اندک و بی هلهله اما بیدار                          لشکری غوطه ور خواب و طلسمش سنگین

زهرجهل از دهن خنجر کوفیست چکان                  کوله باریست زپستی پس اسمش سنگین

نفس زینبیش مصلحت آنست که حبس                 ضربه حیدریش، صبر، به وقتش سنگین

کمرش خم و دلش خون و خیالش آشوب               از غم حادثه لبریز و نبضش سنگین

به نگاهی غضبی کرد به چشمان فلک                       کرد از او گله ای ساده و فهمش سنگین

"عاقبت بگذرد ایام حرامت، بگذار"                         روزگار این غلطت هست جوابش سنگین

*******************

استاد دولوی دل ما آس شده                             جویست به اشعار من حساس شده

ما چند غزل سروده ایم و گویی                         در چشم همه واحد ما پاس شده

******************

دلم به بندو به زندان توست باورکن                    رهامکن که پریشان توست باور کن

هنوز از گذر هفته ام نرفته ای و                       دلم به تتنگی چشمان توست باور کن

****************

چون خبر دادند در راهست یارمهوشم                   از سحرگاهان قلم برچشم کاغذ می کشم

یاریم ده دست و پایم گم نگرددچونکه من                از خجالت قایقی در موج های سرکشم

وقتی از او می شود ذهنم پروازغیر،پوچ               گاه می پرسم زخود هوشیار،مستم،یا غشم؟

در خم ابروی او خوش قامتان خم می شوند              من خراب و خواب آن ابروکج لیلی وشم

رسم پتک و کوره و آهنگری در چشم اوست            یا که در مهرش به آبم می زند یا آتشم؟

آه اگر قصدم کند یک غمزه مهمانش کنم           "تا قیامت ناز قد و قامتش" را می کشم              

عاشورا و ما

     داستان حسین داستان تمام مظلومان تاریخ است و اگرچه همیشه فاتحان تاریخ را نوشته اند اما فاتحین همیشه بازنده های تاریخ بوده اند. وقتی در گوشه ای از مراسم سوگواری محرم دختر و پسر جوانی را می بینم که با هم بلوتوث ردوبدل می کنند یا جوان یغر چهارشانه ای—به قول شیرازیها خلوئی—با شلوار کماندویی که به اندازه تعداد موهای سر پیرترین دانشجوی من فقط جیب دارد که با علم سوگواری برای خوشایند دختران گوشه مراسم زورآزمایی می کند به اندازه یک ابر دلم می گیرد و ناخوداگاه تصویر صحرای داغ کربلا و بخار گرمایی که از دل ان برمیخیزد و مویه های یاحسین یاحسین—بدون هیچ مصرع اضافی—زنی برادرمرده به خیالم هجوم می آورد.حسین مظلوم است حتی در عزایش. داستان او داستان تمام حسین های تاریخ است که برای "اصلاح امت جدش"ان قیام می کنند و حصر خانگی می شوند.

    همیشه با خودم می اندیشیدم که دلیل شادمانی جوانان در مراسم عزاداری حسین چیست؟ چرا دست راستشان علم است و دست چپشان پیامک می فرستد؟ از هرکه می پرسیدم دم دست ترین دلیل را ارائه میداد: سیستم مذهبی در ارائه چهره واقعی دین به مردم ناتوان بوده است. من در صدد رد یا اثبات نظریه فوق نیستم چراکه واقعا هیچ نظری در این رابطه ندارم چون منبع تحقیق کافی در این زمینه نداشته ام و اصولا چیزی را بدون تحقیق فقط در حد سرتکان دادن می پذیرم. اما در رابطه با سوال فوق مقاله بسیار تاثیرگذاری از دوست عزیزم رفیق فردوسی دریافت کردم که به ریشه های مراسم عاشورا می پردازد و تا حد زیادی ذهن مرا ارضا کرده است: "روایت های شیعه از کربلاو مراسم توبه در مسیحیت: میشل فوکوو فرهنگ انقلاب ایران" نوشته ژانت آفرای.

     در این مقاله او به بررسی ریشه شناسی لغت و واقعه کربلا و مقایسه ان با مراسم توبه در آیین مسیحیت پرداخته است. و سپس روشهای سوگواری ایرانان را توصیف و تحلیل می کند. در این مقاله او از ویلیام بییمن نقل می کند که ریشه محرم را در اساطیر یونان و قربانی کردن برای دایناسیوس دانسته و آن را نشانه ای از مرگ و معاد یا احیا می داند. البته ناگفته نماند که خودزنی و خودآزاری به عنوان راهی برای تصفیه روحی از جمله مراسمی است که در تمام ادیان و به ویزه در سه دین اصلی اسلام، مسیحیت، و یهود به نحو بسیار زیادی شایع می باشد. کما این که بسیاری از روحانیون متفکر شیعه علم امروزی جوانان سینه زن را تقلیدی از صلیب مسیح ویا پر کلاه حضرت عباس(ع) را تقلیدی از سرداران سپاه ایران میدانند که ایرانیان در طول تاریخ به مراسم خود افزوده اند. برخی مانند احسان یارشاطر نیز ریشه محرم را در داستان سیاوش جستجو کرده اند که البته شباهت های زیادی هم با هم دارنداز جمله این که تعداد یاران سیاوش هم هفتاد و دوتن بوده است.

     در این مقاله آفرای شباهت های زیادی برای محرم و مراسم توبه مسیحیت و مراسم خاک بر سرکردن یهودیان در جهت بخشایش توسط پروردگار عالم برمی شمارد. فلسفه وجودی همه این مراسمات به علاوه ماه رمضان که مشترک در هرسه دین است –البته با اندکی تفاوت- و البته ان هم مراسم سوگواری پدر امام حسین است پاکسازی روح و تزکیه نفس از طریق رنج کشیدن و خودآزردن است. با اندکی دقت می فهمیم که عاشورا و کربلا خیلی قبل از اسلام و تشیع به شکل دیگری در ادیان وجود داشته است.حتی در دین زرتشت که بسیاری از تعالیم اسلامی که الان ما در ایران می شناسیم با ان تلفیق شده است نیز مراسم مشابهی در اطراف اتش به مدت ده شب برای تصفیه روح انسان در جهت تعالی به پروردگار انجام می گرفته است.

     شاید نظریه ای که ریشه محرم را در جشن های نوروز—به دلیل شباهتهای فراوان—و یا آنگونه که محمود ایوب در کتاب شیعه: دکترین، اندیشه و روحانیت می گوید ریشه ان در جشن های یهودیان برای بخشش و توبه کردن انسان به وسیله خداوند میداند توجیه کننده بلوتوث بازهای قهار مراسم کربلای ایرانیان باشد چراکه در هردو مراسم فوق جشن و پایکوبی زن و مرد لازمه مراسم بوده است.

     بدین ترتیب پرواضح است که آنهاییکه محرم را نشانه مسلمان بودن یک شخص می دانند کاملا در اشتباه هستند چراکه محرم فقط یک مراسم شیعی است و نه اسلامی که خود این محرم – آنگونه که امروز برگزار می گردد- بسیاری از سنت ها و جنبه های کوچک و بزرگ خود را از ادیان دیگر و به ویژه از فرهنگ ایرانی گرفته است. و اصولا این نکته را نباید فراموش کرد که محرم از نظر تاریخی ریشه در ایران دارد و نه در کشورهای عربی (شاید داماد ایرانی ها بودن امام حسین(ع) در این قضیه بی تاثیر نباشد)و هیچ یک از حکومتهای تاریخ نتوانسته اند چتر حمایت حسین و یارانش را از تاریخ ایران کنار بزنند و هرگزهم نخواهند توانست حتا اگر تمام وسایل ارتباط انها با یارانشان را نیز بگیرند.