براي حاجي ازدواج اين گونه تعريف مي شد: مجموعه اي ظاهرا منظم از واژه هاي خارج از دسترس. قبل از ازدواج در دوره دانشجويي – يا حتي در دوره جنگ -  همه چيز در دسترس بود: تلفن، كنترل تلويزيون، سيگار، كبريت، تسبيح، فرهنگ آكسفورد،... و فقط كافي بود حاجي خان دستشو دراز كنه تا ...آه آقاي نويسنده اين حاجي چه مي كنه؟؟؟. دوره مجردي، بر خلاف دوره جنگ، با اين كه هميشه سردرگم بود و فكر اهداف خارج از دسترس يكدم رهايش نمي كرد اما همه ابزار لاينفك مجردي در دسترسش بود. حاجي الان سالها بود كه ديگر فكر دوران مجردي را هم نمي كرد چرا كه فكر مي كرد دوران مجردي مثل تور ماهيگيران تازه كار هميشه پر از خالي است. تمام خالي زندگي حاجي را زن و دوبچه اش – كه خود آنها را تحقق اهداف دست نيافته مي دانست – پر كرده بود. اما با وجود اين كه الان آدم مهمي شده بود عادت سيگاركشيدن دوران مجردي را نتوانسته بود دور بريزد. حتي يك سال كه بطور جد تصميم گرفته بود سيگار را ترك كند به تقليد از يكي از شخصيت هاي يكي از رمان هايي كه در بچگي از پسرعموي مجهولش قرض گرفته و نيمه خوانده رها كرده بود بالاي روز اول سال بر سردر سررسيد نوشت:اس(طبعا يعني "آخرين سيگار" نه يعني نشان هيتلر و نه يعني نشان قلعه نوعي!!). اما آخر سال وقتي به سررسيد نگاه مي كرد بالاي تمام صفحات اين آرم مشكوك "نو(عي)ناسي گاري" ديده مي شد. به غير از سيگار يك چيز ديگر از دوران دانشجويي به يادش مانده بود – و چندان بي ربط به سيگار هم نبود – آن هم يك بيت شعر حافظ ! بود كه هميشه در جواب آسايشگير – نامي كه خود به زنش "لاله" نسبت داده بود – تلاوت مي كرد: بيار باده و اول به دست حافظ ده/به شرط آنكه زمجلس سخن به در نرود...  حاجي به خاطر موقعيت شغلي و امنيتي كه داشت دزدكي سيگار مي كشيد. او – بالاخره – آدم مهمي شده بود. بعد از سالها جنگيدن در ......(سانسوووووووووووور) اكنون زمان كام گرفتن از نابودي باطل بود بنابراين وارد ساخت وساز شد و خود را سرباز سازندگي ناميد. ما حصل اين سربازي چند ويلاي كوچولوي چندصد متري در شمال، چند تا ماشين آخرين مدل باب دل، چند باب مغازه و چند رفيق ناباب، و ...بود كه به ظاهر تمام خلا هاي حاجي را پر كرده بود.

     حاجي خيلي كم ماموريت قبول مي كرد اما هميشه با دقت به دورواطرافش نگاه مي كرد تا از آرماني كه به خاطرش جنگيده بود دفاع كند. مثلا يك روز غروب كه داشت از اداره به خانه برمي گشت دختر و پسر جواني را ديد كه البته پسر چندان پسر هم نبود چون لباس آدم هاي كامل را پوشيده بود هرچند كفش هاي لاستيكي اش بدجوري سيلي مي زد تو گوش كت و شلوارش . دختر و پسر/مرد در يك كنج دنج ديوار كانون نويسندگان با هم گرم گرفته بودند. حاجي اول مي خواست ماشين را پارك كرده، شق و رق راه افتاده، دست راستشو توي جيبش فرو كرده، با رديف دندان هاي بالايي لب پايين را زير گرفته،وبا چند جمله توصيفي مختومه با اسم مفعول ديگه از دختره بپرسه: "اين آقا چه نسبتي باهات داره؟" اما ديد پسر/مرد بيچاره اين قدر اين پا و اون پا مي شه كه كم مونده همين عندالحال از حال برود. تازه وقت گذشته بود و حاجي ترجيح داد زمانش را براي كسي كه دارد از حال مي رود تلف نكند.و تازه تر حاجي مقام مهمي داشت و در آينده اي نزديك به مقام مهمتري هم مي رسيد و درست نبود براي هر جرم هر آدم فكسني در حال نزار راسا وارد عمل شود. و تازه ترين اين كه حاجي خسته بود و مي خواست دور از چشم اغيار سيگاري بگيراند. حاجي آن شب روز بسيار پركاري را از سر گذرانده بود. اول صبح – اول صبح حاجي براي سركاررفتن حوالي ساعت ده بود – مجبور شده بود برود وسط يك مشت جوان كه هي داد مي زدند و چيزي كه خودشان انگار گم كرده بودند را از ديگران طلب مي كردند. بعد از ظهر هم رييس تلفن كرده بود كه امشب بايد راسا براي دستگيري يك شخص خطرناك – به گفته رييس  "جانور خطرناك" - نفوذي بيگانه كه يك مترجم است اقدام كند.