بوشهر

مثل دريايي تو

انده انكىز وغروراهنك

مثل درىاى بزرك بوشهر

كه بر از زورق ازاد بريشانكرد است...

به ياد زنده نام منوجهر اتشي هستم در كنار درياي بزرك بوشهر با لب تابي كه فارسي ندارد و دلي بر از روزهاي به جا مانده از روزكار سبري شده و...

گناه

 

--خوب؟

جوان استکانش را سر کشید و سری تکان داد و گفت:

--همین....من....م...کاری رو کردم که...

دوباره مکث کرد. یقه پیراهن سیاهش را کمی پایین کشید و ادامه داد:

--... همه می کنن.

 

     مرد اول، قند را داخل استکان چایش غسل داد. چاق بود. سی و چند ساله به نظر می آمد. چهره گوشتالودش، از زیر محاسن پرپشتش که حالا روی یقه پیراهن سفیدش افتاده بود، نه آرام بود و نه ناآرام. یک جور بیحسی خاص داشت.

--واقعا نمی دونم چی بگم! همه جا رو به گند کشیدی... هیچ حیوونی این کار رو نمی کرد!

 

     کم کم شب می شد. پوششی از گل و لای باران روز قبل تمام خیابان را پوشانده بود. صدای بوق ماشین ها می آمد و خیابان همزمان با تاریکی رو به خلوتی می نهاد. پنجره کافه بسته بود. کافه خلوت بود. فقط یک زن و مرد جوان پشت آخرین میز کافه نزدیک پنجره در سکوت چای می نوشیدند. مرد کاپشن سفید و پیراهن زردی به تن داشت و تمام اندام زن در مانتو سیاه بلندش زندانی بود. پنجره کاملا بسته بود.

     باد شدیدی شروع به وزیدن کرد. انتهای خیابان منتهی به کافه، مردی بارانی اش را تا بناگوش بالا کشیده بود و آرام آرام به کافه نزدیک می شد. دو مرد با نگاه او را همراهی می کردند. مرد، کنار کافه که رسید نگاهی به درون کافه انداخت و دور شد. زن و مرد همچنان به پنجره بسته خیره شده بودند انگار که به تابوت عزیزشان.

     جوان دستپاچه بود. نگاهش از قندان به گونه های مرد چاق افتاد، برای چند لحظه به چشمان او نگاه کرد سپس به چای جلویش خیره شد و گفت:

--نمی دونم...یه چیزی مجبورم می کرد...نمی دونم چی بود؟ هی می گفت برو جلو، طولی نمی کشه بعد همه چی تمومه...نمی دونی چقدر عذاب کشیدم. چقدر بعدش پشیمون شدم. همونکه بهم گفته بود برو جلو حالا می گفت چرا رفتی؟...خر شدم... می خاستم خودمو تو دریا بندازم.

--پهه...اتفاقا تنها موقع آدم شدنت همون بود.باید خودتو مینداختی تو دریا. فکر می کنی آدم برای چی زنده هس؟...صد تا حدیث داریم تو این مورد.

     مرد چاق ساکت شد و به زن جوان و زیبای میز کنار پنچره خیره شد و لاله گوشش را خاراند. جوان چای دوم را هم بدون قند سر کشید، جرعه اش را کمی توی دهنش نگه داشت و بعد ناگهان قورت داد. به قندان نگاه کرد. سرش را تکان داد. دوباره یقه پیراهن سیاهش را پایین کشید و گفت:

--خیلی تلخه...

--خوب با قند بخور.

جوان بی توجه به حرف مرد چاق ادامه داد:

--زندگیم...نمی خاستم اینجوری بشم ام شدم. فقط چند لحظه...

دنباله صدایش در باد شدیدی که به گوش پنجره سیلی می زد و صدای امواج دریا گم شد. تاریکی مطلق کم کم همه جا را می بلعید. مرد چاق یقه پیراهن سفیدش را صاف کرد، دستی به ریشش کشید و گفت:

--تو این اوضاع بحرانی، تو این هرج و مرج دنیا. کاری که تو کردی یزید هم نکرد.

و همچنان به زن شوهردار نگاه می کرد که داشت با مردش پچ پچ می کرد. جوان ادامه داد:

--می دونم...اما دست خودم نبود. بعدش احساس کردم کمرم تا شده...همش تو فکر مادرم بودم...

صدایش بلندتر شده بود. زن و مرد میز کنار پنجره حالا به او نگاه می کردند. دریا و رعد و برق و طوفان انگار با هم دعوا می کردند. شب سردی بود. جوان قندی برداشت ولی به دهان نگذاشت:

--گناه کردم...اما باید جبران کنم

مرد چاق پرید وسط حرفش:

--مگه می ذارنت؟ بحمدالله مملکت قانون داره. حساب و کتاب داره. به محض این که بگیرنت اعدامت می کنن. اِهه اینو..حقت هم همینه.

جوان قند را ریز ریز کرد و انداخت داخل قندان:

--خدایا...

مرد چاق یقه پیراهنش را دوباره صاف کرد. سرفه کوتاهی کرد و قندی بین لبهایش گذاشت:

--ببین برادر من! باید همون موقع که این کار زشتو می کردی به اینجاش هم فکر می کردی. نه الان که کار از کار گذشته و کاری از کسی بر نمیاد. از هیچکس، حتی من!

     در حالی که روی کلمه "من" تاکید می کرد قند را قورت داد. مرد کاپشن سفید میز بغل به او نگاه می کرد و با موبایلش ور می رفت. زن همچنان ساکت بود. تاریکی شب را صدای دریا و رعد وبرق و گاهی هم بوق ماشین ها می شکست. گاه گاهی مسافری رد می شد. بعضی به داخل نگاه می کردند بعضی نه. جوان به یقه سفید مرد چاق نگاه کرد و گفت:

--ولی تو قاضی ای و ناسلامتی برادر منی... تو اگه بخوای... وای خدایا چه شب سیاهیه!

    

     مرد چاق موبایلش را دراورد. نگاهی به آن انداخت و دستی به سوئیچ ماشینش زد و همانطور که بلند می شد گفت:

--با وضع فعلی تو...پیش هیچکس نری بهتره!

سپس به طرف پیشخوان رفت. دسته ای اسکناس هزار توامنی دراورد، پول میز را پرداخت، پالتوش را پوشید و در حالی که با سوئیچ ماشینش بازی می کرد، یقه پالتو را بالا کشید، دستهایش را داخل جیب کرد. کمی مکث کرد و از در کافه وارد تاریکی شد. تاریکی او را بلعید. دیگر وجود نداشت. صدای ماشینی از ته خیابان به گوش می رسید. دریا انگار آرام شده بود و باد هم خوابیده بود. نور چراغ ماشین محوطه بیرون کافه را برای چند لحظه روشن کرد.

     جوان آرام آرام به طرف در به راه افتاد. درست موقعی که می خواست خارج شود دو مامور پلیس وارد شدند و مستقیم به سوی او آمدند. جوان بدون اعتراض دستهایش را جلو برد و همراه آنها به راه افتاد. زن همچنان ساکت بود.

 

                                                                                                          بوشهر، شهریور 81

بازمانده روز

 

 

 

همین یک ساعت پیش یکی از آخرین بازمانده های نسل رو به انقراض دانشجویان کتاب خوان از من سوال کرد که آیا راوی – یا من شعری – در شعر cross ("دو رگه") سروده لانگستون هیوز نامشروع است یا نه؟ این سوال من را به فکر فرو برد و در جواب او فقط سکوت کردم. اما کمی بعد از یک ساعت تفکر – که از یک قرن عبادت برتر است -  اکنون جواب قانع کننده ای برای خودم پیدا کرده ام. اول شعر را بخوانیم:

 

Cross

 

My old man’s a white old man

And my old mother’s black.

If ever I cursed my white old man

I take my curses back.

 

If ever I cursed my black old mother

And wished she were in hell,

I’m sorry for that wish

And now I wish her well.

 

My old man died in a fine big house.

My ma died in a shack.

I wonder where I’m gonna die,

Being neither white nor black?

 

دروگه شعر هیوز به روشنی از بحران هویت رنج می برد. بحرانی که مخصوص دورگه های جامعه آمریکاست. به همین دلیل است که گیج و منگ درباره مکان یا موضوع مرگ خودش فکر می کند که همین پرسش درباره مرگ خود دلیل روشنی است برای بحران روحی این بیچاره. به علاوه عقده ادیپی که در برخی کلمات او دیده می شود که پیچیدگی های روح او و در نتیجه شعر را بیشتر می کند. اشاره های مذهبی درون شعر تمایلات مذهبی روح او را نیز به نمایش می گذارد. و نکته مهم تر زبان ساده اوست که شخصیت و درگیری های ذهنی او را افشا می کند. نکته مهم پرسش این آخرین بازمانده این است که پدر و مادر این دورگه دور از هم زندگی می کنند اما او از مکان مرگ هردو اطلاع دارد. من با قطعیت نمی توانم نظر او را رد کنم اما همین که راوی شعر می گوید "پدر من" یعنی پدر خود را می شناسد و این یعنی که او نامشروع نیست یا حداقل نمی خواهد این را باور کند.

در لا به لای شکل ها

...چرا شعر بیشتر از نوشته های دیگر هیجان و واکنش درونی  تولید می کند؟ و مهمتر از همه این که وقتی خود شعر هست چرا درباره شعرباید نوشت؟ حقیقت تلخی که سر والتر رالینگ درباره شعر کریستینا روزتی اشاره می کند. این که صحبت کردن درباره اجزای شعر مثل صحبت کردن درباره مواد تشکیل دهنده آب خالص است. و این متاسفانه یک حقیقت است که وقتی یک منتقد شعری را نقد می کند، وقتی وزن و قافیه و صورخیال و آوای یک شعر را تحلیل می کند، در پایان با یک تکان دادن سر به سوال دانش آموز دبستانی می رسد که وقتی معلمش توضیح داد که آب ترکیبی از دو مولکول هیدروژن و یک مولکول اکسیژن است، ملتمسانه پرسید: خدای من! یعنی هیچ آب توش نیست؟؟

   خیلی از مردم شعردوست معتقدند که برای تحسین کردن و تمجید یک شعر نیازی به خواندن کتابی درباره آن شعر نیست. برای این که از حافظ لذت ببری نیازی نیست نقد شعر حافظ را بخوانی. شعر اگر محکم و قوی باشد قدرت خود را بر خواننده تحمیل می کند، روح خواننده را در چنگال خود می گیرد، اما اگر ضعیف باشد خود در چنگ قدرت خواننده اسیر شده و از مشت های خواننده بیرون نمی رود. به گفته حافظ که به پادشاه وقت گفت شعر حافظ اگر لایق نباشد از دروازه قران[1] هم نمی گذرد. شعر مانند طفلیست که ازمدرسه برمی گردد اگر دست خالی باشد و حرف معلم او را عاشق درس نکرده باشد مادر بیچاره هرقدر هم تعریف کند در گوش مخاطب نمی نشیند."مشک آنست که ببوید نه آن که عطار بگوید".

     پس چرا باید شعر را نقد کرد؟  به همین دلیل ساده که نقد ادبی یک بازافرینی ادبی است. یعنی نقد مانند هر اثر ادبی دیگری -- مانند شعر یا رمان یا نمایشنامه و یا یک ترجمه خوب -- بر روح خواننده چنگ می اندازد و فرایند لذت بردن را محقق می کند. البته لذت بردن از نقد شعر با لذت بردن از شعر متفاوت است. لذت از نقد در واقع یک تجربه متفاوت است، هرچند این دو فرایند کاملا در هم تنیده شده اند. این درهم تنیدگی به این دلیل ساده است که خاستگاه هردو -- هم شعر و هم نقدآن -- یک چیز است: متن شعر. شعر خواندن یک مقوله ادراکی و احساسی است و نقد شعر تحلیل یا بازگویی همان ادراک و احساس است. البته کاملا واضح است که نقد قدرت تسخیر روح خواننده را به اندازه شعر ندارد. نقد، اجنه درون شعر را به پرواز در نمی آورد. این اجنه را شعر خواندن تکان می دهد. نقد تنها این قدرت را گسترده تر می سازد. یعنی در واقع نقد شعاع پرواز اجنه را بیشتر و بیشتر می کند.

     نقد ادبی، از جهاتی، ناشی از کنجکاوی است. دیر یا زود یک خواننده کنجکاو خود را محصور در میان سوالات بالا و سوالات مشابه می بیند. و از همان لحظه ای که اولین سوال در ذهن او شکل می بندد تبدیل به یک منتقد می شود نه یک خواننده عادی. و در تلاش برای یافتن پاسخ هر سوالی در می یابد که روحش حساس تر شده و لذت بردنش عمیق تر. و با هربار پرسیدن یک سوال پی می برد که باید دوباره و دوباره شعر را بخواند و بیشتر و بیشتر باید شعر را-- و درباره شعر-- بداند. این همان چیزیست که می تواند فایده نقد ادبی باشد. داشتن دانش و یا علاقه به جغرافی، گشت و گذار، معماری، تاریخ و جامعه شناسی با عشق به مسافرت متفاوت است و عظمت و شکوه سرزمین ها و کشورهایی که ندیده ایم بدون کمک همه این ها هم وجود دارد. اما اگر یک راهنما داشته باشیم که دست ما را بگیرد و در خیابان های شهرهایی که ندیده ایم بگرداند و تاریخ معماری ساختمان های شهر و فرهنگ و زبان مردم شهر را برای مان تشریح کند آیا تجربه ما عمیق تر و فهم ما از آن سرزمین های ناشناخته پربار تر نخواهد بود؟ نقد راهنمای ما در این سرزمین عجایب است.   



1.       نام دروازه ورودی شهر شیراز

                                        برگرفته از کتابی که هنوز نخوانده اید به نام "در لا به لای شکل ها"

سلسبیل

 

 

حضرت حافظ:

 

ای رخت چون خلد و لعلت سلسبیل       سلسبیلت کرده جان و دل سبیل

 

درباره این بیت و به ویژه چشمه "سلسبیل" چه می دانید؟ خواهشم این است که اطلاعات

 ارزشمند خود را با ذکر منبع دقیق بنویسید(نام کتاب. نویسنده.انتشارات.سال نشر.شماره

صفحه)

طرح

 

 

                                                                  تقدیم به استاد همیشگی ام دکتر داوود خزایی

 "سایه ها دراز می شوند.

 

خورشید از دوردست ها تکان می دهد

 

وتو همین نزدیکی ها گم می شوی."

 

                                                                               دزفول. تابستان نود

شعر

 

 

 

 

"والشُعرآءُ یَتَبِعُهُمُ الغاوُون(224) ألَم تَرَ أنُهَم فیِ کُلِ وادٍ یَهیموُن(225)وَ اَنَهُم یَقولونَ ما لا یَفعَلون(226)"

                                                                                                                   سوره ی شعرا

"و شاعران را مردم جاهل گمراه پیروی کنند * آیا ننگری که آنها خود در هر وادی حیرت سرگردانند؟* و آنها بسیار سخنان می گویند که یکی را عمل نمی کنند."

 

از امیرالمومنین علی (ع) نقل شده است که در مجلسی که در آن "فرزدق" شاعر بزرگ طرفدار ائمه اطهار و مداح امیرالمومنین هم بود از حضرت پرسیدند: بزرگترین شاعر عرب کیست؟ و حضرت پس از اندکی تامل فرمودند: متاسفانه همان بت پرست ملعون (یعنی امرء القیس*).

 

 

     *امرء القیس شاعر زن عرب قبل از اسلام بود که تا مدتها از پذیرفتن دین اسلام امتناع می ورزید و سراینده یکی از "معلقات سبعه" می باشد. "معلقات سبعه" هفت شعر بودند که تا قبل از فتح مکه توسط نیروهای اسلام از خانه کعبه آویزان بودند.

 

(برگرفته از کتاب "سهراب شاعرنقش ها" نوشته زنده یاد منوچهر آتشی)

 

 

خنده در تاریکی

 

 

 

                                              "برای لولیتا- تلالو حیاتم--"

     

     خنده در تاریکی

    

      گاهی به گونه ای غریب

     عشق آغاز یک پایان است.

     مثلاعشق یک درخت به تبر

     یا عشق یک تبر به تبردار

     یا عشق یک تبردار به دار

     حکایت همیشه اینست:

     تمام گنج ها را گاهی باید وارونه جستجو کرد...

     نگاه تو

     عقوبت کدام گناه من است؟

 

 

                                                       دزفول. خرداد نود

 

 

چهره ها 6

     استاد عبادی، شاپرک و مسیحا شاید هیچ زمانی همدیگر را ملاقات نکنند اما اسپینوزا زمانی می گفت که دنیایی درون ذهن انسانهاست که می تواند تمام نیروهای به ظاهر متضاد دوراز هم را هم به پیوند دهد. این سه شخصیت هیچ ارتباط فکری و فیزیکی با هم ندارند و حتی همدیگر را ندیده و نمی شناسند اما در ذهن من در این دوره ای که من می گذرانم و بسیار هم خوش می گذرد عامل به وجود آورنده این خوشی هستند. این سه تفنگدار( تفنگ مسیحا لبخندهای آسمانی اش است، تفنگ استاد عبادی شعرهای تکان دهنده اش و تفنگ شاپرک هم محبت بی پایانش) در یک نقطه به هم میرسند: کتاب. اما چگونه؟ مسیحا وکتاب؟ این گونه: استاد عبادی مرا با آثار شاعر جوانی آشنا کرد که روزهای زیادی مرا دقیقا روانی کرد. شاعری به نام "حامد عسکری" که من شبانه روز مثل دیوانه ها برای هرکسی که میدیدم شعرهایش را تلاوت می کردم. کسی که بعدها از او خیلی بیشتر خواهیم شنید. شاپرک هم کتاب هایی را به من هدیه داد که دوره لیسانسم فقط با حسرت اسمهایشان را در فهرست منابع کتاب های درسی ام میدیدم و لذت خواندنشان—چه رسد به داشتنشان—تا سالها به دلم مانده بود. کتاب هایی از رنه ولک، آ.ای. ریچاردز، الیزابت درو،و... و مسیحا... تنها با این لطف که با خواندن شعرهای مادرش دوازده تا یک شب می خوابد و سه، چهار ساعت ناب تنهایی به پدر پیرش هدیه می دهد. بریم سر اصل مطلب:

     از دید من آدمها به دو دسته تقسیم می شوند: یا ادبیات می خوانند و می فهمند یا منگلند. من – ضمن عرض پوزش از تمام آدمهایی که در طول روز می  بینم—این تقسیم بندی را درباره همه آدمها به کار می برم و جایی بین سکوت های میان کلامشان یا نگاه های عریانشان می فهمم که آیا به معنای سکوت "اما بوواری" می اندیشند یا به کیلومترشمار تویوتا کمری همسایه؟

     استاد عبادی –که همیشه مرا یاد رفیق فردوسی می اندازد(چقدر دلم براش تنگ شده!! بابا بیا دیگه!)—یکی از آدم های درجه اول طبقه اول است. همیشه لبخند مرموز و مهربانی گوشه لب دارد و چند کتاب شعر در کیف دستی اش. برای من مثل روز روشن است که آن ظرافت و دقتی که لاله گوشش در تشخیص اوزان عروضی شعر فارسی دارد مردمک چشمانش در شمردن کیلومتر تویوتا کمری همسایه ندارد. حامد عسکری را در لا به لای یکی از همین لبخندهای مهربان به من معرفی کرد.     

     من اعتقاد دارم که غزل فارسی ارتباط نزدیکی با معماری ایرانی و خیاطی ایرانی دارد. هرچه اندازه دیوارخانه های ایرانی و اندازه لباس دختران ایرانی کوتاهتر شده است، معشوق هم قابل رویت تر، دست یافتنی تر شده و به تبع آن رابطه شاعر غزلسرا با معشوق هم جسمی تر و قابل لمس تر شده است. روشنفکر ایرانی دوره شاه شجاع  وقتی با دیوارهای بلند و غیرقابل نفوذ "اندرونی" روبرو می شد به ابهام و تخیل پناه می برد و یا حافظ قران می شد یا شاعر ابهام و آینه ها. و اگر به تئوری هوارد فاست اعتقاد داشته باشیم که زیبایی محصول ابهام است می توان یکی از دلایل زیبایی غزل فارسی را در همین سرچشمه های ابهام جستجو کرد. ناگفته نماند که شعر فارسی مدیون سرکوبی های به ویژه مذهبیست. ممنوعیت موسیقی در اسلام آهنگ شعر را رونق داد و ممنوعیت نقاشی صورخیال را در شعر فارسی به اوج رساند. همزمان با گسترش معماری و خیاطی و کوتاهتر شدن دیوارها و "دامن"ها (که در برخی مناطق به تقلید از اروپاییان حتا دیوار کامل برداشته شد) غزلسرای فارسی به جای خدا و تخیل دست به دامن خود معشوق شد. شاعران دیگر به توصیف شرحه شرحه فراق نپرداختند و به لحظه لحظه وصال روی آوردند. به چند بیت زیر از حامد عسکری دقت کنید:

کوتاه شد سی و سه پل و دو پلش شکست/ از بعد رفتنت گل ابروکمانی ام

به بهترین وجه شرح فراق معشوق، بیوفایی او (که ازدواج کرده و ابروهای خود خود را برداشته است) با یک اغراق تاثیرگذار بیان کرده است.

آدم نشسته بود ولی واژه ای نداشت/ نزدیک ظهربود و غزل اختراع شد

دقت کنیم که معنی کلمه غزل معاشقه و خوابیدن در کنار معشوق است که با "ظهر" و معنای دوم "آدم" مراعات بی نظیری پیدا می کند.یا:

خانم بخدا بم، بم سوزان کویری/ با دامن گلدار شما عین هلند است

نگفتنیست...

یکی از غزلهای عسکری را با هم می خوانیم:

خدمت شروع شد تاریک و تو به تو

بی عکس نامزدش بی عکس "آرزو"

شبهای پادگان سنگین و سرد بود

آخرخدا چرا؟...آخر خدا چگو...

نه...نه نمی شود فریاد زد: برقص...

در خنده فروغ در اشک شاملو...

توی کلاه خود لاتین نوشته بود:

You’re heir is black your eyes are blue

"خاتون توروخدا سر به سرم نذار!

اینجا هوا پسه، اینجا نگو نگو"

یک نامه آمد و شد یک تراژدی

این تیتر نامه بود" شد "آرزو عرو...

س" و ستاره ها چشمک نمی زدند

 انگار اسمان حالش گرفته بو ӿد

تصمیم را گرفت بعد از نماز صبح

با اشک در نگاه با بغض در گلو

بالای برج رفت و ماشه را چکاند

با خون خود نوشت: "نامرد آرزو..."

 

ӿ می تونید "د" را نخونید. هرجور راحتید

   

ستاره

 

 

 

                                                                            تقدیم به سکینه دختر بوشهری که

                                                                          از دست خشونت های پدرش خودکشی کرد

ستاره

 

تمام رویاهای خود را

شبی

ستاره

به چند قطره خون فروخت.

 

                                                                 بوشهر، خرداد ۹۰