رمان مسیحا
در افسانه هاي قديمي بوشهر نوعي فاخته وجود دارد به نام "كوكا سياه"(شكل تغيير يافته كلمه كاكا سياه،احتمالا) كه شبهاي تابستان آواز بسيار حزن آلودي مي خواند. به نظر مي رسد نام اين پرنده از لهجه بوشهري وارد زبان انگليسي شده است چون تلفظ انگليسي آن هم مشابه بوشهري اش مي باشد. از همان دوران بچگي كه عموي حاجي اين قصه را براي بچه هاي فاميل تعريف كرده بود، حاجي عاشق اين قصه شده بود. عموي حاجي مرد لوطي منشي بود. فقط عرق مي خوردو حرف هاي گنده گنده قشنگ مي زد.سالي يك يا چندبار هم جن زده مي شد و باباي حاجي – كه برادر بزرگتر بود و پدرشان همه زمين ها را براي او به ارث گذاشته بود(چون احتمالا عاقلتر بود)- مجبور بود براي جلوگيري از ريختن آبروي خانوادگي دست عمو را در دست جاشوها بگذارد تا اورا "زاردرمان" كنند. توي يكي از همين جن زدگي ها بود كه يك بار روي يك كنده درخت ايستاد وبا صدايي كه به نحو عجيبي غيرعادي و بلند بود به طوري كه از چند فرسخي هم شنيده مي شد، با صراحت اعلام كرد:" من حقم...من خود حقم چون مرغ مقلد را كشته ام، چون مرغ مقلد سياه سياه شده بود مثل كوكا سياه و ديدم خاتم انگشترش الهي بود ..."ومي گفت "من همزاد داستايفسكي هستم..."و از اين – به قول باباي حاجي- اراجيف. كه حتي بعد از اين جن زدگي مهندس مي خواست او را بردار كند اما به دليل اين كه –به گفته خودش- جنس عمو با جنس خاتم و اين جور منهيات متفاوت بود از سر تقصيراتش كريمانه گذشت. عمو موقع هايي كه از زار برمي گشت خيلي قشنگ حرف مي زد. مي گفت تولستوي و نابوكوف بسيار بهتر از داستايفسكي خل هستند. شعر هم مي خواند. از شعرايي كه عمو خوب يادش نمونده اما به نظرش از فروغ سپهر تا بام و شام و دادلو و اينها بود. قشنگ حرف زدن عمو تمام زنهاي شهر را عاشقش كرده بود. تمام زنان ثروتمند شهر كه از عمو دعوت مي كردند تا برايشان شعر بخواند و عمو به خاطر ترنج و ميوه هايي كه با چاقو و تجملات برايش مي آوردند و هيچ جاي ديگر برايش فراهم نمي شد هيچ دعوتي را بي جواب نمي گذاشت. عمو بارها در جواب اعتراضات باباي حاجي گفته بود كه اين زنها فقط كلام او را مي خواهند نه جاي ديگرش را. اما عمو هيچ وقت زن نگرفت. شايع بود كه يك بار در حالت جن زدگي اعتراف كرده بوده – شايد هم پرده اي از يكي ديگر از نمايشهاي هميشگي مهندس بود كه مدام عليه عمو نقشه مي كشيد--كه يك بار عاشق يك دختر شيرازي شده بود، اما دختره بعد از چند ماه شوهر كرد و عمو ماند و حوض حياط باباي حاجي. اما مي گفتند عمو از دختره يه بچه پس انداخته چون پرده برافتاد دختره را فرداي عروسيش از خانه انداختند بيرون. عمو هميشه مثل پرنده ها در سفر بود. هيچ جا بند نبود. خودش مي گفت دنبال چيزي مي گرده كه نمي دونه چيه؟مي گفت دنبال خودش مي گرده شايد. اما هرجا كه بود هميشه يه خورجين پر از داستان و روايت وتحليل داشت. مثلا يك بار كه يك خرداد بسيار گرم از مسافرت برگشته بود از مردمي مي گفت كه توي شهري كه اگه خيلي عميق و اتيمولوژيك به اسمش نگاه مي كردي به يك نقطه بسيار بد بدن آدرس مي داد لباس سبز مي پوشند و دنباي چيزي كه انگار گم كرده اند مي گردند. قصه كاكا سياه را هم عمو نقل مي كرد:
كاكاسياه برادر همزادي داشت كه سفيد بود. همه اون برادر را دوست داشتند. به او احترام مي گذاشتند و او كاكاسياه را خيلي تحقير مي كرد. كاكاسياه – كه اون موقع اسمش كاكاسياه نبود- وقتي يك روزمادرش سيب سرخ تقسيم مي كرده و در مقابل هر سيب سرخي كه به او مي داده دو تا به برادرش مي داده، قهر مي كنه و از شهر و ديار كوچ مي كنه و ديگه هيچ وقت برنمي گرده. از اون موقع برادر سفيدش شبها تا صبح براش اين آوازو مي خونه:
"كوكا سيو، كوكاسيو/برگرد بيو،برگرد بيو/ يكي مو دو تا تو..."
اما كاكاسياه هيچ وقت برنگشت. عمو معتقده كه مردم بوشهر مثل كاكاسياه هستند. برده هايي كه با زنجير به اين بندر انداخته شدند اما هميشه مردم برادر ناتني سفيدشون شيراز را به اونها ترجيح دادند. مي گفت يه روز مي ريم و برنمي گرديم تا مردم شيراز و مردو اون شهر اسم بده تمام شبها برايمان آواز بخونند.